Wednesday, October 30, 2019

Maybe - No.45

“The cutting of the gem has to be finished before you can see whether it shines” 


-  Leonard Cohen

Sunday, February 3, 2019

برگ‌هایی‌ در باد - No.10 - مرگ با تی بگ آغاز می شود...

جایی در آنسوی طبیعت، جایی در آنسوی این فرار بزرگ، من و تو جاودانه به هم رسیده ایم.

این را سیمین برایش در کارت تبریک تولد سی سالگیه اش نوشته بود. محمد علی معتقد بود تنها راه زنده ماندن، نوشتن است. همه چیز از بین میرود، ولی نوشته ها زنده می مانند. فیلم و عکس حتی، آنها هم از واقعیت جدا می شوند و میمیرند، خیلی هایشان اصلا از واقعیت جدا خلق شده اند. اکثر عکسهای دنیا لبخند هایشان الکی است. نوشته ها اما به ندرت الکی هستند.  نوشته ها زنده می مانند. نوشته ها مهم می مانند، چون مهم خلق شده اند. نوشته ها مهمند، پس هستند.

اینها را به سیمین هم می گفت؛ می گفت مسئله بودن یا نبودن نیست، مسئله مهم بودن است. و مهم نیست برای چه کسی یا کسانی مهم باشی، مهم این است که حداقل برای خودت مهم باشی. و اگر مهم نبودی، پس نیستی.  و تاکید می کرد که "تی بگ" همانا مهم ترین نماد مهم نبودن است. و سیمین با لبخند تایید می کرد که آری مهم نبودن از تی بگ شروع می شود.


یکبار ولی سیمین پرسید، بعدش چی، بعد از اینکه برای خودت مهم بودی چی. محمد علی کمی فکر کرد و گفت که بعد از خودت باید برای سیمین مهم باشی، خندید و اضافه کرد که این برای همه ی آدم های دنیا صدق می کند. سیمین خندید و نگاه عجیب همیشگیش را تحویل داد، که بس کن. محمدعلی اما گفت: در دنیای من اینطوریست.

Sunday, November 25, 2018

برگ‌هایی‌ در باد - No.9 - آخرین پاکت، آخرین نخ...


از وقتی ساعت ها را عقب کشیده بودند خورشید صبح ها  به زور از خواب بیدارش می کرد، می خواست دوباره بخوابد اما کمر درد لعنتی نمی گذاشت. تنها امیدش به سیگار ناشتای دم صبحش بود. دکتر گفته بود که سیگار کمر دردش را بدتر می کند؛ دروغ گفته بود. 

 صبح ها که از خواب بلند می شد، یک نخ از سیگار بهمن کوچکی که از ایران برایش آورده بودند را با بدبختی از پاکت مچاله شده در می آورد. دستش را مشت می کرد و سیگار را محکم در مشتش نگه می داشت. تا کم کم که چشمهایش باز می شد و لیوان آب را در گلدان خالی می کرد، سیگار هم کمی نم کشیده باشد. بعد می رفت در بالکن و زیر لب می گفت: آتش... و آتش می کرد.

سیگار در وجودش یک دالان درست می کرد؛ تا قطار همه ی غم های دنیا از آن دالان رد شود، بگذرد و برود... قطار که رد می شد، به خورشید نگاه می کرد و نفس عمیقی می کشید. با خودش می گفت یک روز دیگر هم می جنگم و روزش را آغاز می کرد.

امروز اما این آخرین نخ بهمن بود، از فردا قطار هر روز صبح با سرعت به او میخورد، از رویش رد می شد، خوردش می کرد و استخوان های تکه تکه اش را پخش بر زمین می کرد.

باید می رفت تا سیگار خارجی بخرد، سیگار خارجی را اما قیلا امتحان کرده بود، خوب دالان درست نمی کرد، به سرطان و هزار بدبختیه دیگرش نمی ارزید.




Sunday, September 9, 2018

Amble, Ramble, Whatever.. - No.10

Never conform,
Never forget your intentions,
Never forget your cause.
Never be without a cause.
Be bold with it.
Fight for it.
And life is hard,
And without a cause, sooner or later, you will be nothing.
 

I broke again
into even smaller pieces
Never thought there was anything smaller than that
but there is

mending the pieces
never be the same again
never smile again
never put smile on your face
never again

the light is coming through yet
there is hope or something similar
but who cares
the sun is setting again
and i cant face yet another night
this broken this defeated

Wednesday, November 30, 2016

Amble, Ramble, Whatever.. - No.9

Evolution changed Gazelles to run faster than the lions as a herd. However, for any gazelle to survive a lion, it has to run faster than the other gazelles too. Strongest survive, weakest die out.

How close people are to that?

There are some people who put their feet on each other shoulders to succeed, those who usually miss the most of the ride in trying to get there. And there are others who care about their surroundings, their herd, those who reach out and let others help them too. these guys maybe build a bit more memories than the first group.

The irony is that even a second type person, has to kill a first type once a while.

Wednesday, November 23, 2016

Amble, Ramble, Whatever.. - No.8 - the saddest damn thing


The saddest damn thing in the world is not that you get shaped by your environment, its not that you have nothing to do with that, its not the ever existing repulsion of whom ever you get to know and its not that you have no power on any of those things. Is that all those things happen without you even noticing them happening, without you even being aware of them, there in your mind like a silent terror, leaving you speechless at the scene, of you walking home with no one in this fucking city who you even want to talk to.. you and you and the voicemails that you don't even care to listen to. Yeah you've been washed from you.

Tuesday, November 15, 2016

Amble, Ramble, Whatever.. - No.7 - The way I hurt her


How can I hate you for the same misery that i had put others in. The hypocrite that we are all within. So play with me the way you do, they way you have been thought to survive. And i laugh at myself again. The world is not that big anyway. And there is no better way to live these days. I wonder if there has ever been.

Sunday, November 13, 2016

از زبان خنیاگر - No.15



Behold the gates of mercy
In arbitrary space
And none of us deserving
The cruelty or the grace..


Thursday, November 10, 2016

برگ‌هایی‌ در باد - No.8 - امشب من را از مرز رد کن



تلویزیون ، کامپیوتر و همه ی چراغ ها را خاموش کرد.  چشمانش را بست و شروع کرد به نفس کشیدن.
از استرس خسته بود. از دلهره، از آدم بودن. به همه ی آن نفهم هایی که رفتند و رای دست راستی دادند حسودی می کرد. از این مسابقه ی آدم بودن متنفر بود. یک عمر بود که آدم بود و دیگر شک کرده بود که شاید آدم بودن اینی نبود که به او یاد داده بودند. خوشحال بودند و پر امید و انرژی. شاید نفهم نبودند. شاید او نفهمیده بود.

فکر می کرد که آخرین بار کجا همه چیز خوب بود. اما هرچه فکر می کرد چیزی یادش نمی آمد. به عکس سیمین خیره شد. از وقتی سیمین مرده بود، یک عکسش را کنار تلویزیون گذاشته بود. از سیمین هم خسته بود. سیمین چه راحت آدم بود. محمد علی راحت آدم نبود. ویسکی را دوست داشت چون آدم بودن را راحت می کرد. سیمین لب به ویسکی نمی زد. سگ ها را دوست داشت چون راحت سگ بودند. سیمین از سگ متنفر بود. یادش بخیر قدیم ها که ارباب زنده بود. اسم سگش را گذاشته بود ارباب. می خواست به آدمها اعتراض کند. اما ارباب اصلا در قید و بند این مسایل نبود. برای خودش راحت سگ بود.

محمد علی انسان موفقی بود. با خودش فکرکرد بعد از این همه کار و کمک و ساختن، بعد از اینهمه داستان؛ حالا چی. اینهمه هرج و مرج چه جایی برای کی باقی گذاشته. مغزش داشت فوران می کرد و دنیا یش غروب. از صدا ها متنفر بود. شاید همه ی این ها یک اشتباه ساده بود. آری همه اش اشتباه بود. از اولین باری که تصمیم گرفت آدم شود دیگر راحت آدم نبود.

نفس عمیقی کشید. همه ی اینها که در مخش می گذشت را رها کرد. خوب می دانست دنیا مزخرف تر از این است که انقدر در پیچ و تابش بتابی. صدای بوق و شادی جماعت دست راستی از پنجره می آمد. به باختن خرسند بودند. رفت سراغ ویسکی اش و زیر لب جمله ی همیشگی اش را گفت : 

- فقط امشب من را از مرز رد کن.

Saturday, October 1, 2016

برگ‌هایی‌ در باد - No.7 - سقوط

سقوط وقتي كه مي كني سر مي شوي
سيمين محمد علي را برداشت ، ساعت مچي اش را نگاه كرد.. صبر كرد.. پنجاه و هفت.. هشت.. نه.. شصت،
رهايش كرد..

منتظر ماند تا صداي برخورد محمد علي را به زمين ، آب، يا هر چيز ديگري كه در نهايت آن ابهام است بشنود و عمق فاجعه را اندازه بگيرد.

امروز، سالهايت كه محمد علي دارد سقوط مي كند.